ستون آخر،
در بیست و پنجمین سالگرد تولدش
علی جوادی

زمان برگشتم از لندن را طوری تنظیم کرده بودم که روز قبل از بیست و پنجمین تولدش در لس آنجلس باشم. روز بعد، سه شنبه ۲۵ سپتامبر، با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. اما این کمترین نگرانی ام بود. احساس خفگی میکردم. آماده شدم. به فروشگاهی رفتم. چند دسته گل رز خریدم. با بادکنک هایی که به روی آن نوشته بود، تولدت مبارک!
معمولا رسم نبوده است که کمونیستها از احساسات و عواطفشان در نشریات حزبی صحبت کنند. گویا "کمونیسم" تنها محدود به امور جامعه است. گویا فرد، نیاز و عواطف فردی، جایی در این چهارچوب ندارند. گویی فرد و عواطف فردی "قربانی" ضوابط و چهارچوبهای "جمعی" است. فرد فدای جمع است، تهی و بی روح است، زنده نیست. این سنت "کمونیسم خاکستری" را باید در هم شکست. انسانیت ما جوهر و الهام بخش سیاست ماست. برای ما انسان مبنا است. سوسیالیسم ما پرچم مبارزه ما برای برقراری آزادی و برابری انسانها است. اگر احساسات و عواطف را از سیاست کمونیستی بگیرید، به مجموعه ای از تقلاهای خشک و خاکستری تبدیل میشود. آزادی و رهایی انسان مبنای موجودیت کمونیسم کارگری است. از این روست که بر پرچم کمونیسم مارکسی، کمونیسم حکمت حک شده است: "بجای جامعه کهن بورژوازی، با طبقات و تناقضات طبقاتیش، اجتماعی از افراد پدید می آید که در آن تکامل آزادانه هر فرط شرط تکامل آزادانه همگان است."
حالت خفگی ام همچنان ادامه داشت. تمام خاطره های بییش از بیست و چهار سال زندگی اش در جلوی چشمانم رژه میرفتند. تولد، دندان در آوردن، راه افتادن، اولین کلمات، روزهای مدرسه، دبستان، دبیرستان، اولین دوست پسر، نگرانی ها و شادی ها، صدای قهقهه خنده هایش، جر و بحٽ هایش، همه مانند فیلمی در ذهنم مرور میشدند. اما آنچه مرور میشدند محدود به آنچه تاریخا شکل گرفته بودند، نبود. نه فقط آنچه که دیده بودم، بلکه آنچه که ندیده بودم نیز در ذهنم مرور میشدند. زندگی مشترک، فرزند یا فرزندان، و ... تمامی بهانه ها و رویدادهای ساده زندگی. متاسفانه تصادفی زندگی دختر زیبا و باهوش من را به پایان نابهنگام و تراژیک خود رساند.
در زندگی دوستان و عزیزان بسیاری را از دست داده ام. کسانی که در شکنجه های رژیم اسلامی اعدام و یا تیرباران شدند. رفقایی که هنوز نمیدانم چگونه دستگیر و کشته شدند. مرگ هر عزیزی زخمی عمیق بر وجود انسان ایجاد میکند. زخمهایی که ترمیم نشدنی اند. اما مرگ فرزند زخمی غیر قابل تصور است. دردی دردناک و کشنده است. همیشگی است. دائمی است. حتی زمان درمان موٽری برای این درد نیست. تصور نمیکنم فاجعه ای دهشتناک تر قابل تصور باشد. جوامع انسانی، مستقل از مناسبات طبقاتی حاکم، انسان را برای چنین شرایطی آماده نمیکنند. سیستم تحصیلی، آموزشی به هیچ دانش آموزی نمیدهد. جامعه چیزی برای آماده سازی انسان در مقابله با چنین شرایطی در چنته ندارد. دلیلی هم ندارد. چنین رویدادهایی متعارف نیستند. قرار نیست که والدین خود را برای مرگ فرزندان آماده کنند. قرار نیست که پدران و مادران تولد فرزندشان را در گورستانها جش بگیرند؟ قرار نیست! میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. تمام حقیقت را نمیگویند، بالاتر از سیاهی، درد از دست دادن فرزند دلبند است.
عشق به فرزند یک طرفه و بی حد و اندازه است. توقع و چشم داشتی در آن وجود ندارد. شاید بتوان گفت تجسم واقعی عشق "عرفانی" است. شاید؟ تلاش میکنم که هر هفته سری به "سایتش" بزنم. نمیتوانم کلمه "گورستان" را به راحتی در این مورد بکار ببرم. زیادی خشک و بی احساس است. تیره و سرد و ابدی است. "سایت" بیان مناسبتر و امروزی تری در ذهن من است. نمیدانم که آیا پدر خوب و دوست داشتنی ای برایش بوده ام یانه؟ شاید پاسخ این سئوال را هرگز نیابم. اما میدانم که تلاش کردم. میدانم که چقدر دوستش داشتم. میدانم که بهترین آرزوها را برایش داشتم. 
امروز در حالی که به "سایتش نزدیک میشدم احساسم این بود که خفگی ام در حال تشدید است، براحتی نفس نمیکشیدم. مدتی بود که به ملاقاتش نیامده بودم. سفر مجالم نداده بود. بسرعت تصویر صورتش را که بر روی سنگ قبرش است، شستم. نمیخواهم گرد و خاک چهره زیبایش را در خود پنهان کند. من اولین نفری نبودم که به دیدنش آمده بودم. دوستان دیگری نیز قبلا آنجا بودند. تولدش را هر کسی با دسته ای گل، با گلدان و کادویی و با قطره های اشک پیش از من "جشن" گرفته بودند. کارت های تبریک تولد بجا گذاشته شده نشانگر این احساسات و صورتهای خیس دوستانش بود.
تصور اینکه برای بوسیدن دخترم باید سنگی را ببوسم که عکس او را بر خود دارد، برایم خرد کننده است. بدنش فاصله چندانی از من ندارد. اما نمیتوانم لمسش کنم. نمیتوانم در آغوشش بگیرم. این فاصله مسیری برای پیمودن نیست. سنگی بزرگ اولین مانع است. محفظه ای که بدنش در آن قرار دارد، بسادگی قابل نفوذ نیست.
با اشکهای بسیار از زویا تا هفته دیگر خداحافظی کردم. با بادکنک های رنگی و شاخه های گل رز بنفش به خانه آمدم. هر ساله در تولدش بادکنکهای بسیاری در خانه انتظار آمدنش را میکشیدند. این بار بر خلاف سالهای گذشته، کارت تبریکی ننوشتیم. امسال بر خلاف سالهای گذشته در را باز نکرد و با سر وصدا حضورش را به ما اطلاع نخواهد داد. امسال اولین سالگرد تولدش را در غیابش، فردی و نه جمعی جشن گرفتیم. این اولین تولد بعد از مرگ نابهنگامش بود.
من زویا را در یک حادٽه از دست دادم. اما دختران بسیاری خود بخاطر شرایط سخت و ناهنجار زندگی جانشان را از دست میدهند. مرگ زویا را به تلاش و نیرویی برای آزادی تک تک چنین انسانهایی باید تبدیل کرد. من امیدوارم که تولد زویای هیچ خانواده ای در غیابش جشن گرفته نشود. زویا بخشی از زندگی من بود که با مرگش نیز بخشی از زندگی من هم به پایان رسید. آهنگی رپی از توپاک که میگوید، "زندگی دیگر مانند گذشته نخواهد بود." بیان واقعیتی سترگ و در عین حال عمیق است. بیان احساس امروز من است.